۱ او به پوزخندها اعتماد داشت، آنها مستقیما از درون قلب میآیند. در حالی که لبخندها، اوه، لبخندها میتوانند گول بزنند، غیرواقعی باشند، به شما آسیب بزنند. دروغگو، پیچیده در نیات بد، مثل لبخندهای پدرش، که دهانش مثل یک انگشت اشاره در یک گوشه بود و چشمش چپشده به سوی دیگر.
2 او فکر کرد که در یک جهان کامل، ملحفهها و روبالشیها هر روز شسته میشدند. به زحمت سفید میشدند و بعد روی طنابی نزدیک دریا آویزان میشوند تا خشک شوند و با نور آفتاب نرم شوند. دستهای پیر، گیرههای لباس را برمیداشتند، پارچههای کتان میشوند و در سبد گذاشته میشوند و آورده میشوند تا با اتو صاف صاف شوند، بعد روی تشک بزرگ سفت، محکم کشیده میشوند، بالشها با کتانهایی با گوشههای تیز روکش میشوند.
3 پوستم را برای تو میکنم. از سینهام و بازوها و پشتم آویزان است مثل ژاکتی ریشریشدار، انگار که دارم میروم به کنسرت نیل یانگ، مثل اینکه بوی پچولی (نعناع هندی) میدهم و مثل گاو هو میکشم، انگار که به صندلی فولکس واگنات میچسبم. به جز آن، ریشریشها سفت شدهاند و به هم میخورند و جرینگجرینگ صدا میدهند. من یک زنگوله در انسانیام. هی مرد، حالا میتوانی صدایم را بشنوی؟
4 ذهنم را باز میکنم و لوکوموتیو را رها میکنم. بالای بازویم پتپت میکند و قطار را میکشد به سوی بالای آرنجم و بالای شانهام. چند دقیقه آنجا میماند، مراسلات را برمیدارد و آب بردارد، پیش از اینکه راهش را به سوی تونل تاریکی ادامه دهد که گردنم را سوراخ میکند و به جلگه آنسوتر میرود. بعد یک شیب ملایم آسان او را به دست منتظرم میآورد و میماند.

داستانهای فیسبوکی
لو بیچ/ترجمه مجتبا پورمحسن: