بینام و بینشان...
برمیگردم
به جغرافیای خودم
درونِ نقشهای که
میخکوبِ هیچ دیواری نیست
نافِ مرا
در همین دره ـ کوچه
همین خیابان ـ کوه
همین بازارِ ساحلی
در همین ـ توفان ـ بریدهاند
برمیگردم
به پاشویهی ماسههای داغ
به پاهای برهنهام
به نسیمی که از جانبِ
کلبهای سیّار میوَزَد
دارم روزِ روشن
ماه بر میچینم از چشمه!!
برق در ریل ها...
گوش چسباندهام به ریل....
به صدای چرخ قطاری که میبَرَد تو را
تا در
نقطهی تلاقیِ این دو خط موازی
باز ناپدید کند
گوش چسباندهام به ریل
آه!
ای همقطار!
ـ برق ـ در ریلها برای رسیدن نمی دود
این ایستگاهِ چندم است که از هم جدا شدیم؟
ایستگاهِ چندم است؟!؟!
کبریتی بِکش!
چراغی برافروز!
قطار در تونل
واگن به واگن تخته میشود!!
دو شعر برای پرچم ...
(1)
مرزها را
از هم جدا میکند
تا باد
به اهتزازش درآورد
(2)
چه غریبانه موج میزند
چه تکهتکه میلرزد
آدم ـ حوای تهنشینشده در
هفتاد وُ دو پرچم
مگر هبوط
زلزلهی چند ریشتری بود
که بَذرِ این همه گسست
بر شانههایمان جوانه زدهست؟!
مگر برادرکشی
چند سنگِ نهان داشت در مشتاش؟
چند سَر... فرق را نشانه رفته بود؟
که این همه زخم
این همه شکاف
در قلبِ زمین است؟
چه غریبانه موج میزند
چه تکهتکه میلرزد...
سه شعر از علیرضا الفبایی
علیرضا الفبایی: